نقطه ی بای بسم الله

در همین ابتدای کار یک کپی کاری کردیم از وبسایت یک عزیز!!

این وبلاگ به نوعی وبلاگ رسمی و حرفه ای بنده خواهد بود . چون وبلاگ های دیگر بیشتر جنبه ی دفترچه خاطرات شخصی دارند با مخاطبین کم . ولی اینجا بیشتر به چیزهایی خواهم پرداخت که به نوعی به توانایی ها ، رشته تحصیلی ، علایق و کارهایی که انجام میدهم ربط دارد.

یک سری قوانین هم سعی میکنم این جا بیشتر رعایت کنم . یکی از این قوانین که دوست دارم "غیر محاوره نوشتن" است . همین که فعل ها و ضمایر را درست و کامل استفاده کنم و ... .

در مورد خودم :
خب (الان نمیدونم این واژه ی "خب" محاوره محسوب میشود آیا؟؟؟ من چه کار کنم نوعی تکیه کلام شده برای من این واژه) ماجرا شاید از آن روزی شروع شد که من آن تانک را دیدم. بعد هم هر چه قدر خواستم آن را به من ندادند . و در آن روزها من تمام فکرم شد ساختن یکی مثل آن  و بالاخره در 5 سالگی اولین کار دستی ام را با چوب ساختم . یک تانک خیلی ساده . ولی بعدها حتی چیزهایی ساختم که همان آدمی که آن روز ، در آن روستا ، آن تانک را به من نداد، کارم را تحسین کرد . این گونه بود که من به جای این که مثل باقی بچه ها دنبال ماشین بازی باشم دوست داشتم ماشین را خودم بسازم. چه روز ها که میرفتم و از جلوی مغازه نجاری چوب های بلااستفاده جمع میکردم و در همه این مدت اگر مادر من از آن مادر های سخت گیر بود قطعا نمیتوانستم کاری بکنم . البته در این بین چوب های عزیز من گاهی به جای هیزم رب گیری مادرم استفاده میشد . یا چند بار زغال کباب پدرم!!

 6 ساله بودیم که به جای این که مثل سایر بچه ها برویم آمادگی ماندیم خانه . ماندیم خانه و از مادر خیلی چیزها را یاد گرفتیم . جمع کردن را و ریاضی را . آن موقع که من جمع کردن و اعداد را یاد گرفته بودم برایم خیلی عجیب بود که بعضی بچه ها چرا با انگشتانشان جمع میکنند . کار سخت تر میشد . خب این که پنج بعلاوه هشت میشود سیزده که دیگر این همه انگشت باز و بسته کردن نداشت . خلاصه رفتیم سال اول ابتدایی. مدرسه ای بود جالب. "شهید بادبره" مدرسه جالب بود چرا؟ چون فقط سه پایه داشت . یعنی تا پایه ی سوم . جالب بود چون کادرش همه خانم بودند . و این که یک شیفت دخترانه بود و یک شیفت پسرانه!!!

جالب ترش اینجا بود که سال بعدش کلا تعطیل شد و مجبور شدیم برویم یک مدسه ی دیگر.
وقتی رفتیم مدرسه دیدیم ای خدا این دوستانی که سال قبل همه رفته بودند آمادگی ، بلدند که یک تا ده را به انگلیسی بگویند . یا ایام هفته را . یا حتی تر "سرود ملی" و خیلی چیزهای دیگر را . این بود که باز هم آن حس عقب ماندن و خسران به ما دست داد . ولی خب من هم چیزهایی یاد گرفته بودم . نقاشی کردن بلد بودم خیلی خوب . البته سابقه ی نقاشی من از کار با چوبم هم بیشتر بود . آن موقع پدرم فکر کنم مسئول خرید اداره بود . و برای کار آمارگیری اداره مداد شمعی خریده بودند برای اداره . و فکر کنم یک یا چند بسته مداد شمعی هم برای من گرفته بودند و من شروع کرده بودم به نقاشی کردن . البته بعضی نقاشی هایم به خاطر ممیزی مادرم مجوز نگرفتند و من مجبور شدم از آن موقع به بعد کمی مکتب واقع گرایی را بیخیال شوم و بروم در کار درخت و خانه و .... .
خلاصه سال اول دبستان به هر زحمتی بود تمام شد . یادم میاید آن موقع اول سال کتاب های علوم را میدادند که در خانه اولیا سوالها و جواب ها را بنویسند و بعدا با بچه ها کار کنند . ولی من هیچ وقت در خانه درسی نخواندم . نهایت کاری که میکردم نوشتن مشق هایم بود آن هم صبح قبل از رفتن به مدرسه . آن موقع هم به بچه هایی که مشق هایشان را زود مینوشتند غبطه میخوردم . یک بار سال اول در درس علوم 18 گرفتم . دلیلش هم این بود که من کتابی نخوانده بودم و در عالم کودکیم تفاوت بین ماسه و




گزارش تخلف
بعدی